سلام
من زهرا 17 ساله هستم،میخوام داستان زیبامو براتون تعریف کنم.من دختری محجبه هستم که این اتفاقا برام افتاده و عاشق مهدیم شدم.میخوام براتون تعریف کنم و امیدوارم خوشتون بیاد.
داستان از اونجا شروع میشه که من هر صبح میرم مدرسه.یه روز برا پدرم مشکلی پیش اومد که باید زود تر میرفت و از اون به بعد من باید با اتوبوس میرفتم یا سرویس میگرفتم.اون روز رفتم تو ایستگاه ایستادم و دو تا از دوستامو دیدم که هم مدرسه ایم بودن.فایزه و محیا.فایزه اول میخوندو محیا دوم و من سوم بودم.
با هم رفتیم سوار اتوبوس شدیم و رفتیم به مدرسه.تو راه و تو یه ایستگاه دو تا پسر سوار اتوبوس شدن.و دقیقا جلو صندلی ما ایستادن.
یکیشون واقعا خوشتیپ بود.من چشمم خورد بهش.همون مهدی بود.
بعداز نگا کردن، دیگه سرمو برگردوندم ولی انگاری دوستش متوجه شد و به مهدی اطلاع داد.مهدی هم اروم برگشت و نگام کرد.اون روز فقط یه نگاه کوتاه بودو تموم شد .منو دوستام رفتیم مدرسه و اون روز تموم شد.فرداش باز رفتمو بازم مهدی رو دیدم.مدرسه ی ما مدرسه ی عالیه و یونیفرم مدرسه همراه چادره.مهدی این دفعه نگام کردو منم نگاش کردم و چشم از هم برنداشتیم تا که من سرمو برگردوندمو اونم سرشو انداخت.نمیدونستم اون موقع به چی فکر میکنه.کمی ذهنمو مشغول خودش کرد و اون روزم تموم شد.حالا داستانو تا اینجا نگهدارین که یه چیز دیگه هم براتون تعریف کنم.قبلناش یه پسری هم مسیرم بود اومده بود دنبالم.خدایی خوب بود ولی من نمیتونستم دوست بشم و پیچوندمش از اون به بعد دوستش میفتاد دنبالم و ول نمیکرد. فک کنم اسمش علیرضا بود دقیق نمیدونم ولی دوستم فایزه میشناختش و تقریبا همسایشون میشد.خلاصه رفتم خونه و دیدم بابام میگه سرویس بگیریم برای تو و داداشت.منم گفتم نمیخواد دوستام میانو با اونا میرم.من دیگه با اتوبوس رفتم راستش دیگه خوشم اومده بود از مهدی و میخواستم ببینمش طوری که میخواستم زود فردا بشه.یه روز صب که میرفتم مدرسه مهدی نبود تو ایستگاه ناراحت شدم ولی رفتم مدرسه .اما پسری که میومد دنبالم همون علیرضا، بود.اون میومد دنبالم و حتی تا مدرسم هم اومدو پیدا کرد اما دوس نداشتم خونمونو پیدا کنه.حسابی دوستم داشت و این کاملا مشخص بود.وقتی با دوستم فایزه میرفتیم میفتاد دنبالمون.فقط هر کاری میکرد تا شمارشو بده حتی یه بار با دوستم حرف زده بود که کی از مدرسه در میایم تا بیاد.خلاصه مونده بودم چیکار کنم اصلا ول کن نبود.همیشه سر ایستگاه بود تا با من بره!
دیگه کلافه شده بودم از دستش.خلاصه اون روز صبح من مهدی رو ندیدم ولی از مدرسه برگشتنی تو یه ایسگاه دیدمشو جا خوردم.خودشم جا خورد که چجوری این همه همدیگه رو میبینیم.سوار شد و من ایستاده بودمو اونم همینطور کنار من ایستاده بود.نمیدونم چجوری زمان گذشتو رسیدم خونه ولی همینجور گاهی بهم نگا میکردیم.اون نمیتونست شماره بده شاید فکر میکرد من نگیرمو پیش دوستاش خیت بشه.نمیدونستم اخرش چی میشه.کلا فکرمو مشغول خودش کرده بودو میدونستم حتما مهدی هم به من فکر میکنه.
لبخنداش به ذهنم میرسیدو و به خودم اومدم دیدم وای زهرا دوستش داری.امیدوار بودم هرروز ببینمش و خیلی میدیدمش.یه روز با دوستم که نشسته بودیم تو اتوبوس طبق معمول مهدی هم بود با دو سه تا از دوستاش یه نگام کردو بعد گوشیشو گذاشت بالای صندلی طوری که به سمت ما بود .و یهو.......
بقیه داستانو بعد دیدن نظرات میگم.اگه لازمه بقشو بگم بهم نظرتونو بگین و حدس بزنید اخرش چی میشه و چه اتفاقی میفته....(با تشکر)
نظرات شما عزیزان:
وبتون عالیه مطالبش خیلی خوشمله
ولی ادامه این داستانوبزارید دیگه.واییییییییییییییییییییییی
پاسخ:باشه چشم
نمیدونم داستانتون اخرش چیه
اخه هرحدسی میشه زد گوشیشوجوری گذاشته بود که چی؟بقیه زودتربزارید دیگه
وبتونم عالیههههههههههههههه
پاسخ:tnx
پاسخ: Tnx
:: موضوعات مرتبط: داستانهای واقعی عاشقانه، ،
:: برچسبها: داستان , داستان عاشقانه , love story , داستان عاشقانه ی واقعی, عاشقان واقعی,